انتظار

انتظار

با سلام و تحیت
در این وبلاگ سعی شده است که مطالب مفید و سودمندی درج شود تا مورد استفاده هر چه بهتر و بیشتر بازدیدکنندگان محترم قرار بگیرد.
باشد که با نظرات سازنده تان موجبات هر چه بهتر شدن وبلاگ را فراهم آورید.

زندگینامه شهید احمد عزتی چوبر

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۵۴ ب.ظ

شهید احمد عزتی چوبر جزء شهدای گرانقدر هشت سال دفاع مقدس می باشد که در اوایل جنگ تحمیلی در منطقه دزفول به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در زادگاه خود "چوبر" به خاک سپرده شد.

نوشته زیر بر گرفته از دفتر خاطرات خود شهید عزیز می باشد:

بسم الله الرحمن الرحیم

الله اکبر!

پروردگارا! تو بزرگتر از همه هستی و بر همه چیز توانائی.

پروردگارا! تو آنچنان بزرگواری که حتی بزرگترین موجود جهان در پیش تو عاجز است.

پروردگارا! تویی که آرمانها و آرزوها را برآورده می سازی.

پروردگارا! تویی که بر همه چیز توانا و قادر هستی و فریادرس همه کس هستی.

من بنده ی حقیر تو از درگاه با عظمت و با شکوه تو خواستارم که آرزوی مرا و تمام افراد را برآورده ساز و سلامتی عطا فرما بر همه ی سربازان اسلام که در راه تو بر علیه کفار می جنگند.

زندگینامه خود نوشته شهید:

تولد و تحصیلات
من در سال ۱۳۳۸ بود که در یک خانواده ی کوچک در یکی از روستاهای تالش به دنیا آمدم.

اسم روستای ما “چوبر” است که در شهرستان تالش قرار گرفته است. با به دنیا آمدن من پدر و مادرم صاحب فرزند شدند و با خوشحالی هر چه بیشتر و با چه رنج و مشقّتهایی مرا بزرگ کردند تا اینکه به سن هفت سالگی رسیدم و در این زمان پدرم به دومین آرزوی خود رسید و مرا به مدرسه فرستاد.

با چه مشکلاتی دوران دبستانی را در دبستان روستای خود گذراندم ولی دیگر در فکر آن بودم که بقیه ی تحصیلاتم را در کجا ادامه بدهم ؛ وضع مالی ما خوب نبود و زندگی مختصری داشتیم ؛ سرانجام پدرم مرا به شهرستان “آستارا” فرستاد تا اینکه تحصیلاتم را شروع و ادامه بدهم ؛ در این شهر یک خانه کوچکی اجاره کردم.

من در کلاس اول راهنمایی بودم ؛ فصل بهار بود، بهاری که با قدرت خداوند بزرگ همه چیز در آن زنده می گردد.

در اواخر همین فصل ، مریض شدم نه اینکه بیماری جزئی بلکه بیماری سختی که مرا به دم مرگ کشید، پدر و مادرم بیش از حد ناراحت بودند بطوری که پدرم شب و روز در پیش من بود و دیگر چیزی از زندگی من باقی نمانده بود تا زمانی که پدرم با چشمهای پر از اشک مرا در بستر خود قرار داد و برای خرید به بازار رفت. خودبخود مرا خواب سختی گرفت ؛ خوابی همراه با عرق ، چنانکه به آب افتاده و خیس شده ام.سرانجام در خواب دیدم که یک شخص با لباس مقدس روحانی که دارای عبای سیاه و عمامه ی سبز و در دستش یک تسبیح داشت از در وارد منزل شد و من در خواب بودم ، آمد پیش من و دست راستش را به روی پیشانی من گذاشت و من از خواب پریدم و احساس راحتی کردم. (لعنت بر شکاک)

دیدم پدرم با حالت ناراحتی می آید، با این خواب شفابخش خود، پدرم را در جریان گذاشتم و پدرم از خوشحالی گریه کرد.

و من به یاری خداوند بزرگ شفا یافتم و از بستر بیماری بیرون آمدم و به زندگی تازه رسیدم و تحصیلاتم را ادامه دادم و با چه دشواریهایی خودم را به کلاس ششم که دیگر آخرین دوره دبیرستانی من بود ، رساندم. خوشبختانه در این سال در زادگاه من دبیرستان ایجاد شد ؛ همزمان با شروع انقلاب اسلامی بود. من در این سال در کلاس ششم قبول نشدم و روز به روز انقلاب کم کم داشت به تمام کشور رسوخ پیدا می کرد. من در سال ۱۳۵۸ دوباره به مدرسه رفتم و تحصیلاتم را ادامه دادم و اما پیام امام خمینی خطاب به مردم آزادیخواه ایران داده می شد و من به طرفداری از جمهوری اسلامی ایران به رهبری امام امت خمینی بت شکن همراه با خاله زاده ام عسگر حسن پور به مبارزه بر علیه شاه دوستان برخاستیم. سرانجام در تیر ماه سال ۱۳۵۸ به اخذ گواهی دیپلم نایل گشتم…

دوران سربازی
تا اینکه اسمم برای سربازی در آمد و در روز ۲۱ شهریور ۱۳۵۸ خودم را به حوزه ی اعزامی خود معرفی کردم. امروز و فردا در فکر آن بودیم که چه وقت من به خدمت اعزام خواهم شد.

همیشه رادیو دستم بود تا کی تاریخ اعزامی مرا خواهد گفت تا رسیدیم به روز چهارشنبه ۱۴ آذرماه ۱۳۵۸ ساعت ۷:۱۵ شب بود، اما من به بیماری سرماخوردگی شدیدی مبتلا بودم ، رادیو اعلام کرد که روز شنبه ۱۷ آذرماه ۱۳۵۸ اعزام خواهم شد، از خوشحالی دیگر سرماخوردگی از جانم بیرون شد.

روز شنبه به همراه یکی از دوستان عزیز و گرامی خود به نام عیسی نعمتی به راه افتادیم و آمدیم به پاسگاه ژاندارمری و بعد از آنکه با تمامی دوستان و آشنایان و فامیلان خداحافظی کردیم سوار ماشین شده و به حوزه اعزامی هشتپر رفتیم و از آنجا راهی واحد آموزشی «چهل دختر» شدیم و در آنجا لباس مقدس سربازی را پوشیدیم و دیگر خوب احساس کردیم که سرباز میهن شده و از خانواده دور شده ایم و با چه ناراحتیها و خوشی هایی دو ماه آموزشی را به پایان رساندیم و در طی دو ماه آموزشی علاقه و شوق زیادی به یکدیگر پیدا کردیم…

در تاریخ ۱۴ بهمن ماه ۱۳۵۸ با انجام گرفتن تقسیم و قرعه کشی ، به «لشکر ۲ پیاده ی مرکز» (تهران) افتادم و ۱۵ بهمن ماه ۱۳۵۸ که روز پایان دوره ی دو ماهه ی آموزشی بود و تمام سربازان که حدود ۱۷۵ نفر در یک گروهان بودیم، همه با چشمهای پر از اشک از هم خداحافظی کردیم …ادامه دارد

نام : احمد

نام خانوادگی: عزتی

نام پدر: شمسعلی

تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱/۶

محل تولد: بالامحله چوبر

تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۷/۲۳

محل شهادت: دزفول

میزان تحصیلات: دیپلم

یگان اعزامی: ارتش جمهوری اسلامی ایران

 

آرامگاه شهید واقع در قبرستان پشت مسجد جامع چوبر

شهید در کنار پدر و مادر بزرگوارش

نظرات (۴)

  • سعید عزتی
  • شهدا همه ی شما رو دوست دارم.
    sehrane.mihanblog.com/post/47
    به این آدرس سر بزنید.
    یاعلی
  • بهرام پورعزت
  • شهدا هیچوقت از اذهان مردم این مرز و بوم بیرون نخواهند رفت
  • عادل بقائی
  • زمان جنگ دوران سختی بود ! اولین شهیدی که آمد چوبر که احمد آقا بود (به سختی یادم  )میاد  غوغایی به پا شد. وبا هر شهیدی که می آوردن   همه محله های چوبر ماتم می گرفتند. روحشان شاد.

  • موحد فردایی
  • ما که قسمت نشد داییمونو ببینیم یه دونه دایی داشتیم اونم نخواست ما رو ببینه،شاید قسمت نبوده، شاید هم ما خیلی بد شدیم، ما که نوکرشم هستیم اگه بخواد.

    دایی جون اگه خوب بودیم میاییم پیشت، اگه نه که......

    (سلام ما رو به خدا برسون)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی